نه ، جدی ، بگو ببینم...,مواد مخدر كذایی

نه ، جدی ، بگو ببینم...,مواد مخدر كذایی


نه ، جدی ، بگو ببینم…

نه ، جدی ، بگو ببینم…,مواد مخدر كذایی

چند روز پیش اشتباه خیلی بدی کردم . کارم عمدی نبود و قصد بدجنسی هم نداشتم، ولی به هر حال این کار را کردم. شایعه ای را که درباره دوستم شنیده بودم برایش بازگو کردم، از آن شایعه ها که طرف را می گذارند وسط و جور خیلی بدی نورافکن را مي اندازند رویش.

دوستم که دچار همان ضعفی است که تقریبا همه آدم ها دارند . يعني کنجکاوی ، کاری کرد که خیلی هایمان در جواب این سئوال که (جدی می خواهی بدانی؟)، کرده ایم: چانه اش را داد جلو و با آره گفتن اش گولم زد.

ولی من نباید در این چاه مي افتادم ، مسئله این است که ما حس می كنيم هر طور شده باید کنجکاوی مان را ارضاء کنیم، این است که از همه جور حرف مفت زدن های خبیثانه استقبال می کنیم و منظورم از استقبال، يعنی (تعارف کردن، بفرما زدن، سر به تایید جنباندن و تا بناگوش لبخند زدن، و غیره) کنجکاوی به نوعي خارش مبهم می ماند، چیزی که آن پس و پشت های دور از دید ترس ذهن شروع می کند به لولیدن، و عين یک زخم ناسور، مرهم می طلبد.

در این طور مواقع ، درست مثل آدمي که دماغش به خارش افتاده و می خواهد عطسه کند، تنها چیزی که حس می کنیم فشار ندانستن است و می خواهیم هر طور شده از شرش خلاص شویم، تا بالاخره از دهن مان مي پرد که: (نه، جدی، بگو ببینم.)

و بعد از قضيه خبردار می شویم، و دیگر نمی شود خودمان را به ندانستن بزنیم. اطلاعات را نمی شود از ذهن بیرون کشید یا پاک کرد (البته بجز ریاضیات دوره دبیرستان که من به ضرب همان مواد مخدر كذایی در طول مدت می خواستم پاکش کنم) این حرف و سخن ها، وارد گوش که شدند دیگر سفر برگشتی در کارشان نیست، درست مثل پناهنده هایی که از سر و کول هم بالا می روند تا خودشان را به دنیای جدید برسانند، و مثل مور و ملخ، خبر و اطلاعات تولید می کنند .

نه ، جدی ، بگو ببینم…,مواد مخدر كذایی
هیچ کس دوست ندارد بفهمد کسی در گوشه ای دارد پشت سرش بدگويی مي کند، و این ربطی به مدت پاکی، روشن بینی روحانی، یا رشد شخصی او ندارد. من به این مسئله معتقدم و اگر هم قبلا تردیدی در این مورد داشتم، نگاه آزرده دوستم و این که بارها در مدت گفتگو یمان پرسید: (تو هم همین جور فکر مي کنی؟)، به کلی ، تردیدم را برطرف کرد .

نه ، جدی ، بگو ببینم…,مواد مخدر كذایی
همین جا بود که من با دیدن چهره غمگین دوستم و شنیدن صدای آزرده اش ، تکلیفم را با خودم یکسره کردم ، در وجودم بردباری و عزمی راسخ احساس کردم تا بیش از این ، سخن چيني و شایعه پراکنی نکنم.

پس از این به دری بسته، خندقی عریض و گذر ناپذیر، به حلقه ای از آتش تبدیل خواهم شد، به نگهبان هوشیاری که مصمم است نگذارد شایعات بدخواهانه ، زیان بار و بی اساس از او درز کند. این کار را هم به خاطر کسانی که دوستشان دارم می کنم ، هم به خاطر خودم .

کسی که سعی می کنم دوستش داشته باشم. و با همین کار ساده، از یاد نخواهم برد که ارزش عزیزان من پیش از این حرف هاست، و من به دلایلی آنان را عزیز می دارم که کاملا شخصي و فراتر از پچ پچ های ابلهانه یکی دو ناشناس است، و به یاد خواهم داشت عطش من برای قدر دیدن و به چشم آمدن، با خرده کارهایی ارزشمند نیز ممکن است .

دست آخر، به یاد خواهم داشت محبتی که بین من و عزیزانم هست، اگر بال و پر یابد و حفظ شود ، آخرین ته مانده های بخش تنگ نظر و حسود وجود مرا که به قورچيني وادارم مي کند، خواهد شست .

نه ، جدی ، بگو ببینم…,مواد مخدر كذایی

منبع : مجله راه NA

 

 

Visits: 7

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد!