روی موج زندگی,پنبه های انکار,ندای درونم,جمعی از جنس خودم,تافته ای جدا بافته

روی موج زندگی

روی موج زندگی,پنبه های انکار,ندای درونم,جمعی از جنس خودم,تافته ای جدا بافته

برای هر چیزی آغازی وجود دارد و آغاز من تلاشی بود برای ماندگاری و التیام بخشیدن به روح خسته و بیمارم برای ادامه نوعی از زندگی که هرگز تجربه اش نکرده بودم. زندگی بدون مواد مخدر برایم سخت و جانفرسا بود آن قدر وابسته اش بودم که همه چیز را فراموش کرده و حتی دردهایم را که نیاز به درمان داشت، از یاد برده بودم من خدا را از یاد برده و خودم را نیز درون تنهایی و انزوای مطلق و در زندانی که با دیوارهایی از جنس سنگ خارا ساخته بودم چنان حبس کرده، که هیچ راه گریزی از آن نبود. ناگهان ندایی در درونم و صدایی در بیرون مرا به سوی جایی فرا خواند نمی دانستم باید گوش کنم یا پنبه های انکار را محکمتر در گوشم فرو برم خوب به ندای درونم و به صدای بیرون گوش کردم هر دو مرا به سوی جایی خواندند به نام انجمن معتادان گمنام.روی موج زندگی,پنبه های انکار,ندای درونم,جمعی از جنس خودم,تافته ای جدا بافته

آری جمعی از جنس خودم در جایی به نام انجمن معتادان گمنام آنها گفتند برای همراه شدن با ما باید از بدترین وابستگی ها، که اعتیاد به مواد مخدر است، بگذری و من هم گذشتم. مدتی با آنها همراه شدم، در ابتدا خود را تافته ای جدا بافته می دانستم و وقتی اقرارهایشان به عاجز بودن و نداشتن سلامت عقل را می شنیدم به سادگیشان میخندیدم. اما دیری نپایید که من هم به بیماری ام پی بردم. آنگاه که با ضعف و ناتوانی ام روبرو شدم دیدم که بیماری با چه سرعتی از من پیشی می گیرد و در هر زمان و مکانی، زودتر از من حاضر می شود. هر چه سعی میکنم تا مهارش کنم افسار گسیخته تر از قبل می شود.روی موج زندگی,پنبه های انکار,ندای درونم,جمعی از جنس خودم,تافته ای جدا بافته

برایش علاجی نمیدیدم و هر روز خسته تر و عاجزتر از روز پیش در مقابل بیماری ام درمانده می شدم دیگر عجز دیگران به خنده ام وا نمی داشت زیرا خود، عجزی میشد بر دیگر عجزهایم دیگر پذیرفته بودم که به تنهایی قادر به اداره زندگی خود نیستم. پرچم سفید تسلیم را برافراشته و با خود و خدایم آشتی کردم دستانم را به سوی او بلند کرده تا اینبار تسلیم امر او و اصول روحانی برنامه باشم زانو زده و با فروتنی از او خواستم مرا با نور معرفت آشنا کند و در قلبم روزنه ای از نور صداقت را بتاباند، تا قلب شکسته ام همچون منشوری آن نور را به همه سلول هایم که سالها در اثر مصرف مواد هیچ حسی نداشت برساند. دیدگانم روشن شد تا با دیدی باز به اطرافم نگاه کنم و در مغزم فرمان آتش بس صادر گردید تا دست از جنگ بردارد . امروز آزادم و سربلند و با خدای خود و دنیای زیبای پاکی و بهبودی آشتی کرده ام.روی موج زندگی,پنبه های انکار,ندای درونم,جمعی از جنس خودم,تافته ای جدا بافته

خدایا سپاس گزار توهستم

پیام بهبودی . پاییز 1387

Visits: 172

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد!