من و سایه ام
صبح بود یا ظهر نمی دونم اصلاً چه اهمیتی داشت که هوا روشن باشد یا تاریک. ظلمت و سیاهی تمام وجودم را گرفته بود و هیچ کورسویی دیده نمی شد، گویی سال هاست به دار شب آویخته ام. بلند شدم، نه به زور از خواب بیدارم کرد: پاشو، چه خبرته، اگر به فکر خودت نیستی به درک، لااقل برای من یک فکری بکن، صدای سایه ام بود سایه بیماری ام که همیشه و در همه جای زندگی ام نفر اول بود، حتی توی خواب و زمان بیدار شدن. ... ادامه مطلب