نجات در لحظه ی آخر

نجات در لحظه ی آخر,اعتمادهای اشتباه معتاد,زندگی فلاکت بار معتاد,چشمان غمبار معتاد

بالا آمدن خورشید نشان می داد که یک روز دیگر هم شروع شده است،  من وحشت زده از فرا رسیدن ساعت ها، در کنج اتاقم کز کرده بودم،  فقط یک رفیق حقیقی برایم باقی مانده بود؛ آوائو.

او بدون هیچ شرطی من را دوست داشت ؛ سگی باوفا، با سرشتی مهربان و بی اندازه نجيب، آنروز او با چشمان غمبار خود به من زل زده بود، کنجکاو بود تا ببیند چه اتفاقی رخ خواهد داد.

من هنوز هم می توانم صداهای آن روز را به یاد بیاورم، صداهایی که یادآور اعتمادهای اشتباه من به انسان هایی نادرست هستند، من دختری تنها بودم که در آن مرحله از زندگی، هم مواد مخدر را دوست داشتم و هم از آن متنفر بودم و نمی توانستم انتخاب درستی انجام دهم.

من آنروز به یکی از رفقای “به اصطلاح رفیق” خودم که بدهی سنگینی به یک فروشنده مواد مخدر داشت ، پول دادم تا پیش آن فروشنده رفته و هم حسابش را پرداخت کند و هم برایمان مواد بخرد.

او رفت و صبح روز بعد دست خالی و بدون پول برگشت، من هم کاسه ی صبرم لبریز شد و قاطی کردم، سریعا کارمان به خشونت کشید، آوائو هم مثل همیشه به کمک من آمد، در نهایت با احساس حماقت شدید و ناامیدی بسیار به اتاقم برگشتم.

من می دانستم که باید مسیر زندگی ام را عوض کنم، دیگر نمی توانستم شرایط را تحمل کنم، چرا که تبدیل به انسانی کاملا متفاوت با خودم شده بودم، تنها عشقی که برایم مانده بود، چشمان درشت و قهوه ای رنگ همدم وفادارم أوائو بود.

من می دانستم که دیگر نمی توانم به این شکل ادامه دهم،در آن حالت ناامیدی و بیچارگی تنها راه حلی که به ذهنم رسید پایان دادن همیشگی به زندگی فلاکت بار آن روزهایم بود.

با اینکه از انجام این کار ترس داشتم اما خیلی به آن فکر نکردم، در جستجوی ابزاری برای خودکشی، اتاق را برانداز کردم، چشمم به یک دسته تیغ ریش تراش استفاده شده به همراه یک بسته تیغ در گوشه کمد لباس افتاد. نجات در لحظه ی آخر,اعتمادهای اشتباه معتاد,زندگی فلاکت بار معتاد,چشمان غمبار معتاد

یکی از آن تیغ ها را شکستم و آن را در داخل دسته ی ریش تراش قرار دادم، به طرف تخت رفتم تا شاهرگم را زده و کار را تمام کنم، در آن لحظه ناگهان آوائو به نزدیک من آمد و به صورتم خیره شد، انگار می دانست که اتفاق بدی خواهد افتاد، ناگهان و بدون دلیل شروع به زوزه کشیدن کرد.

تلاش کردم او را نادیده بگیرم و خودم را آماده درد اولین برش تیغ کردم، اما او دوست نداشت که من او را نادیده بگیرم، ناگهان به روی تخت شیرجه زد و خود را به گونه ای بر روی تخت پهن کرد که من به سختی خود را بر روی تخت جا دادم.

چشمانش مالامال از عشق و التماس بود، دوباره شروع به زوزه کشیدن کرد، سرش را بر روی مچ دستم گذاشت تا از تلاش من برای پایان دادن به زندگی ام جلوگیری کند، من سعی کردم تا او را کنار بزنم، اما زور او به من چربید و تلاش من بی اثر ماند.

وقتی به چشمان مهربان این سگ نگاه کردم، اشک از چشمانم سرازیر شد، گویی در آن لحظه نوری از سیاه چال قلب من گذر کرد، عشق بدون شرط  او من را به آینده ای که هیچ امیدی به آن نداشتم، امیدوار کرد. نجات در لحظه ی آخر,اعتمادهای اشتباه معتاد,زندگی فلاکت بار معتاد,چشمان غمبار معتاد

در آن لحظه با او قرار گذاشتم که شیوه ی زندگی ام را تا همان نیمه شب عوض کنم، آیا پس از این همه لطف، این حداقل دین و حداقل کاری نبود که من باید انجام می دادم؟

در آن لحظه نیاز به یک گوشی تلفن داشتم تا یک تماس بگیرم، اما دیگر کسی حاضر نبود حتی گوشی تلفنش را به من بدهد، هیچکس به جز جولیا صمیمی ترین دوستم که آخرین بار او را هم با بی رحمی تمام برای به دست آوردن مواد کنار زده بودم.

چون تصمیم جدی بود، به سرعت لباس هایم را پوشیدم و به سرعت یک مسیر طولانی را پیاده پیمودم، در طول راه می ترسیدم که انگیزه ام را از دست بدهم، ترسی که داشت من را مأیوس می کرد.

اگر جولیا به من روی خوش نشان نمی داد چه کار باید می کردم؟ از طرف دیگر، هیچ راه برگشتی هم نداشتم و اصلا به برگشت فکر نمی کردم، سرانجام در هوای سرد آن روز زمستانی پر باد به مقصد رسیدم.

جولیا با لبخند به من خوش آمد گفت، وقتی دیدم که او پس از آن رفتار نانجیبانه ی من، چگونه با من صحبت می کند یک بار دیگر اشک از چشمانم سرازیر شد، او بدون اینکه من چیزی بگویم، گوشی تلفنش را به من داد.

نگاه رضایت بخش او نشان می داد که من به آخر خط رسیده بودم، من نفس نفس زنان شماره تلفنی که در خاطر داشتم را گرفتم و منتظر جواب ماندم، وقتی صدایی در آن سوی گوشی گفت “سلام” به شدت شروع به گریه کردم. نجات در لحظه ی آخر,اعتمادهای اشتباه معتاد,زندگی فلاکت بار معتاد,چشمان غمبار معتاد

هق هق زنان و آرام گفتم؛ “پدر، من به کمک نیاز دارم” با همان جمله ی ساده، دنیای من به شکلی که اصلا تصورش را هم نمی کردم، عوض شد، پدرم دوساعت بعد به آنجا آمد.

چند تکه لباس و خرده ریز با خودم برداشتم و به سوی باقی ماندهی زندگی حرکت کردم و خود را به دست تقدیر سپردم، وقتی در حال جمع و جور کردن وسایلم بودم یک لانه هم برای آوائو ساختم تا از آن به بعد در آن زندگی کند.

من دیگر نمی خواستم به آن مکان برگردم و دیگر هیچ کاری با آن مکان و آدم هایش نداشتم، آن روز، آغاز یک زندگی جدید برای من بود، وقتی به گذشته نگاه می کنم، می فهمم که خدا یک فرشته ی نگهبان را برای من فرستاده بود.

فرشته ای که زندگی من را نجات داد، بعضی شب ها، هنوز آن چشمان غمبار که به من خیره شده بودند را به وضوح به یاد می آورم، آوائو دیگر در بین ما نیست (وقتی من تحت درمان بودم، او در تصادف با یک ماشین جان باخت).

من همواره و همیشه به او فکر می کنم، او در تاریک ترین لحظه ی زندگی، من را نجات داد (فرشته ای در قالبی جسمانی، با تأثیری کاملا دقیق) ۔

نویسنده : پیجی. جی. کانزاس آمریکا

نجات در لحظه ی آخر,اعتمادهای اشتباه معتاد,زندگی فلاکت بار معتاد,چشمان غمبار معتاد

منبع : مجله  NAWAY  اکتبر 2016

Visits: 5

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد!