صندلی ات را تغییر بده

صندلی ات را تغییر بده
صندلی ات را تغییر بده
10 آبان 1404

گاهی برای تغییر زندگی لازم نیست جهان عوض شود؛ کافیست زاویه نگاهت را تغییر بدهی. این روایت، مسیری از خشم و مقاومت تا پذیرش و آرامش در فرآیند بهبودی است.


روزهایی بود که احساس می‌کردم در زندگی‌ام گم شده‌ام و بیشتر از همیشه از تنش و جر و بحث با اطرافیانم خسته بودم. طبق معمول، با استرس و کمی سردرد از خواب بیدار شده بودم.
با تمام این‌ها، رنگ آبی آسمان از پنجره اتاقم احساس خوبی به من می‌داد. بیدار شدم، دوش گرفتم، مسواک زدم و شکرگزاری روزانه‌ام را انجام دادم.

صبح شروع شد اما رنگ و بوی آن مثل سایر روزها نبود. فشار دندان‌هایم روی هم آزاردهنده بود. با اولین سروصدای همسایه روبه‌رویی، سکوت خانه شکست. طبق معمول، همسرش را در راهرو با صدای بلند صدا زد: «زهرا... زهرا...»
از کوره در رفتم که چرا هر روز باید با این صدا، سکوت آپارتمان ۳۰ متری‌مان بشکند؟! دندان‌هایم را محکم‌تر روی هم فشردم و سعی کردم حواسم را پرت کنم. شروع به نوشتن و انجام کارهای روزانه کردم.

به خاطر دارم آن روز یکشنبه بود و باید در جلسه قدم راهنمایم به‌صورت آنلاین حاضر می‌شدم. وارد اتاق جلسه شدم و راهنما مثل همیشه با صدایی رسا سلام داد. باور دارم جلسه قدم سفری به درون است؛ جایی که هم عجیب است و هم دلنشین.

از حق نگذریم، کندوکاو زیاد آدم را خسته می‌کند؛ اما جلسات قدم شده بود بخشی مهم از زندگی جدیدم. اینکه می‌توانستم بی‌پروا در جمعی صحبت کنم که قضاوت نمی‌شوم، امنیت ذهنی‌ام را بیشتر می‌کرد.

در آن دوره، خسته بودم از آدم‌های اطرافم؛ از دوستان به ظاهر صمیمی، از همکاران به ظاهر صادق، از همسایه‌های حاشیه‌پرداز که جبر روزگار ما را کنار هم قرار داده بود... که ای کاش نمی‌داد.
صحبت‌هایم در جلسه قدم از همان صدای بلند همسایه شروع شد و به درون خودم رسید. عصبانیتم بیشتر می‌شد و چراهای زیادی در سر و روی زبانم می‌چرخید. حالا به این خشم، کمال‌گرایی و توقع از عالم و آدم را هم اضافه کنید.

راهنمایم اول صحبت‌ها را می‌شنید و تک‌تک کلمات را به خاطر می‌سپرد، بعد شروع می‌کرد به سر و سامان دادن و تفکیک مسائل. آن روز هم دقیقاً همین‌طور پیش رفت. گله کردم از نامردی روزگار، از بی‌معرفتی دوستان، از کج‌خلقی همکاران، از اینکه چرا آدم‌هایی که بقیه را دور می‌زنند فکر می‌کنند خیلی زرنگ‌اند.

خودم به خوبی متوجه می‌شدم که جوانه‌هایی در من رشد کرده که به واسطه آن‌ها می‌توانم روی دیگر سکه را ببینم و جهان اطرافم را طور دیگری درک کنم. اینکه پذیرش این وضعیت را نداشتم، مراوده روزانه با اطرافیان را برایم سخت‌تر می‌کرد.

البته که «پذیرش» و «تحمل» دو واژه‌ای بودند که بارها در جلسات بهبودی شنیده بودم؛ اما در آن مقطع زندگی رنگ و بوی دیگری داشتند. در روزهای اول ورودم به انجمن، مدام به فکر فرار از خودم بودم تا روبه‌رو شدن با واقعیت زندگی. به نوعی فکر می‌کردم «بهبودی» یعنی پاک ماندن، یعنی قطع مصرف.

اما آنچه به مرور دیدم فراتر از این‌ها بود. کم‌کم لابه‌لای حرف‌های همدردان و سکوت‌های بعد از جلسه، متوجه شدم این دو کلمه فقط شعار نیستند؛ کلیدهای دری بودند که سال‌ها پشتش زندانی بودم.

بهبودی فرار از درد نیست؛ بلکه یاد گرفتن این است که زندگی توأم با درد و رنج است، بدون آنکه نابود شوی. هر روز معنای واقعی پذیرش و تاب‌آوری برایم روشن‌تر می‌شد؛ نه به‌عنوان شکست، بلکه به‌عنوان آغاز راهی برای رهایی.

تحمل برای من یعنی تاب آوردن احساساتی که روزی نابودم می‌کردند؛ یعنی مشاهده رنج زندگی بدون فریاد یا فرار؛ یعنی بخشیدن خودم و کسانی که حتی یک‌بار هم عذرخواهی نکرده‌اند؛ یعنی دیدن حقیقت همان‌طور که هست، نه آن‌طور که دوست دارم باشد. و این اصلاً آسان نیست.

آدمی که سال‌ها از احساساتش فرار کرده، پشت نقاب‌ها پنهان شده و هر وقت چیزی برخلاف میلش بوده نابود شده، حالا یاد گرفتن تحمل یعنی بازسازی تمام آن چیزی که فرو ریخته است.

پذیرش اما مفهومی عمیق‌تر دارد. پذیرش یعنی من همان کسی هستم که هستم؛ با همه ضعف‌ها، دردها و گذشته‌ام. یعنی پذیرفتن اینکه دنیا مطابق خواسته‌های من نمی‌چرخد و آدم‌ها قرار نیست همیشه خوب، مهربان و قابل اعتماد باشند. پذیرش یعنی توقف جنگ با واقعیت. و چقدر من اهل جنگیدن بودم... با خودم، با اطرافیان، با زندگی.

اما حالا یاد می‌گیرم وقتی چیزی را نمی‌توانم تغییر بدهم، بپذیرم؛ بدون مقاومت، بدون قضاوت.

آن روز هم راهنما همین‌ها را یادآور شد و با آرامش همه‌چیز را ساده و شیرین توضیح داد. جمله طلایی که آن روز از او شنیدم این بود: «جای صندلی‌ات را تغییر بده!»
و ادامه داد: «در مسیر زندگی، ما هر روز در بزنگاه‌های مختلفی قرار می‌گیریم که باید انتخاب کنیم. اما این انتخاب وام‌دار کمال نیست؛ معنا در کنار هم بودن جنبه‌های مثبت و منفی است.»

تحمل و پذیرش کمک کردند انسان بهتری باشم و کمال صرف را جست‌وجو نکنم. اجازه می‌دهم دیگران همان‌گونه که هستند باشند. اگر کسی اشتباه کرد، به‌جای انتقام، سعی می‌کنم او را بفهمم. اگر شرایط طبق میل من پیش نرفت، زمین و زمان را به هم نمی‌ریزم. و این‌ها معجزه‌هایی است که با تمرین مداوم این دو اصل ساده به دست آمده‌اند.

حالا با تغییر دادن جای صندلی‌ام، یاد گرفته‌ام لازم نیست همه‌چیز زیر و رو شود تا آرامش بیاید. گاهی کافی است خودم را تغییر دهم؛ نگرشم را و زاویه نگاهم را.
و این دقیقاً همان‌جاست که بهبودی شروع می‌شود؛ جایی بین درد و رهایی. جایی که تصمیم می‌گیرم با زندگی همان‌طور که هست کنار بیایم. 

برگرفته از نشریه پیام بهبودی سال بیست و یکم / شماره 83 / تابستان 1404 


لینک کوتاه: https://nairan.org/fa/b/382609
این خبر را به اشتراک بگذارید:
رهایی در بند

رهایی در بند

قبلی