یک دانه سیب زمینی,معتاد جویای بهبودی,در چنگ بیماری اعتیاد,یافتن بهبودی

یک دانه سیب زمینی,معتاد جویای بهبودی,در چنگ بیماری اعتیاد,یافتن بهبودی


یک دانه سیب زمینی

یک دانه سیب زمینی,معتاد جویای بهبودی,در چنگ بیماری اعتیاد,یافتن بهبودی

من اینها را از بیمارستانی در تورونتوی کانادا می نویسم که مخصوص بیماران مبتلا به ایدز است. من در ۱۹۸۳ پذیرفتم که بیماری اعتیاد دارم و پا در راه بهبودی گذاشتم. اولین بار که پا به یکی از جلسات گذاشتم، تمام دلایل ممکن برای ترک جلسه جلوی چشمم بود: این که جز من هیچ سرخ پوستی در جلسه نبود، این که جز من هیچ زنی در جلسه نبود، و یا اصلا تعداد زنها انگشت شمار بود.

یک ماه که هر روز به جلسه رفتم، تازه فهمیدم که من این قدرها هم مهم نیستم ، برای سایر حاضران در جلسه فرقی نمی کند من کی هستم، چه گذشته ای داشته ام، یا چه چیزی مصرف می کرده ام. تنها نکته مهم برای این آدم ها،خود من بود در مقام یک معتاد جویای بهبودی.

من همیشه دیر به جلسه می رسیدم و هنوز دعای آرامش آخر جلسه را نخوانده بودند که میرفتم بیرون. به هیچ وجه دلم نمی خواست کسی مرا بغل کند، چه رسد به این که با من آشنا شود. در ضمن اصلا دلم نمی خواست خطاب به خدایی دعا بخوانم که به نظر خودم، هرگز کاری برای من نکرده بود. البته در بچگی هر روز دعا می کردم که خدا نگذارد کتک بخورم، که خدا به مادرم کمک کند ، الكل را ترک کند، که پدرم را به من برگرداند.

هیچ کدام از این دعاها اجابت نشده بود، در نتیجه ، حالا اصلا دلم نمی خواست به درگاه خدا دعا کنم.

یک دانه سیب زمینی,معتاد جویای بهبودی,در چنگ بیماری اعتیاد,یافتن بهبودی
تقریبا ده روز پاکی داشتم که بار و بندیلم را بستم و دور مملکت راه افتادم. دست آخر گذارم به سیاتل افتاد که قبلا هم آنجا زندگی کرده بودم. اول از همه رفتم سراغ هم خانه سابقم، چون می دانستم که حتمأ مواد در بساطش هست.

دو سه سال بود که ، این دختر را ندیده بودم و قیافه اش تغییر کرده بود. گفتم بدجوری خمارم و باید خودم را بسازم. نگاهم کرد و گفت دقیقا میداند چیزی را که من لازم دارم را می شود پیدا کرد. سوار ماشین او شدیم و رفتیم تا به خانه زرد رنگی رسیدیم.

حالا حساب کنید من چه قدر تعجب کردم وقتی فهمیدم او مرا به یک خانه بهبودی آورده که در آن، هر روز جلسه تشکیل می شد! آن شب جلسه سخنرانی بود، و هم خانه سابق من نیرو، امید و تجربه اش را با دیگران در میان گذاشت. در آخر هم به همه تازه واردها پیشنهاد کرد یک گروه خانگی پیدا کنند، راهنما بگیرند و نود روز در نود جلسه شرکت کنند.

یک دانه سیب زمینی,معتاد جویای بهبودی,در چنگ بیماری اعتیاد,یافتن بهبودی
توی جلسه دور و برم را نگاه کردم و چشمم به زنی افتاد که حس کردم می توانم با او ارتباط برقرار کنم. به این خیال که چنین زنی راهنمای مناسبی خواهد شد، از او خواهش کردم راهنمای من بشود. قبول کرد و گفت بعدا همدیگر را ببینیم تا در این مورد صحبت کنیم.

درست همان شب، آن زن و دو نفر دیگر در حالت نشئگی با ماشین تصادف کردند. دو نفر دیگر در جا کشته شدند اما آن زن زنده ماند. روز بعد وقتی در جلسه از ماجرا باخبر شدم، برای ملاقاتش به بیمارستان رفتم. آن چه دیدم سخت تکانم داد. آن زن هر دو دست و پایش را در تصادف از دست داده بود. به او که روی تخت افتاده بود نگاه کردم و فکر کردم این هم راهنمای من.» روز بعد، آن زن مرد.

یک دانه سیب زمینی,معتاد جویای بهبودی,در چنگ بیماری اعتیاد,یافتن بهبودی
سه ماه که از پاکی ام گذشت، باز بار و بندیلم را بستم و به پورتلند در اورگون رفتم. آن جا، اولین کسی که به استقبال من آمد خانمی از اعضای انجمن بود که در ارتش کار می کرد. آن شب به قدری خوش گذشت که من تعجب کردم. کلی خندیدیم و صحبت کردیم . آن هم نه فقط در مورد بهبودی،  و من متوجه شدم در انجمن خیلی ها مثل من مادر یا پدر مجرد هستند. اعضای گروه خانگی ام وقتی فهمیدند من کتاب پایه ندارم، یک جلد کتاب پایه به من هدیه دادند. هر روز به جلسه می رفتم و اگر ناچار می شدم بچه هایم را هم با خودم می بردم. به سبد سنت هفتم کمک می کردم، و به گمانم یک بار هم برای خواندن یکی از نشریات در جلسه داوطلب شدم.

سالگرد پاکی ام فرا رسید اما کسی این را نمی دانست، چون من هیج وقت مشارکت نمی کردم. آن شب بچه ها قرار بود در خانه دوستی بمانند، در نتیجه در جلسه شرکت کردم اما دعوت دیگران برای بیرون رفتن و قهوه خوردن را رد کردم. برنامه دیگری داشتم. برگشتم خانه، و توی زیرزمین خانه خودم را حلق آویز کردم. همان خدایی که من نمی خواستمش، مقدر کرده بود آن شب زیرزمین خانه من دچار آب گرفتگی بشود، و وقتی لوله کش رسید مرا دید که آن جا خودم را دار زده بودم. فوری طناب را بریدند و مرا پایین آوردند. چند روز بعد، در بیمارستان چشم باز کردم و یکی از خانم های عضو گروه مان را دیدم که بالای سرم نشسته بود.

یک دانه سیب زمینی,معتاد جویای بهبودی,در چنگ بیماری اعتیاد,یافتن بهبودی
آن خانم دست مرا در دست گرفته بود و به من قوت قلب می داد، و به درگاه خدایی که به او عشق می ورزید دعا می کرد که به من فرصت دیگری عطا کند. وقتی آن قدر به هوش آمدم که می توانستم حرف بزنم، از من پرسید قبل از اقدام به خودکشی به راهنمایم تلفن زده ام یا نه. سر تکان دادم که نه، و گفتم راهنما ندارم. او که میدانست من خودم هیچ وقت چنین خواهشی نخواهم کرد، گفت: «خب، حالا داری! من موقتا راهنمایت می شوم تا بعد بتوانی یک نفر را پیدا کنی.»

اما این راهنمایی موقت» هشت سال برقرار ماند و رابطه من و این زن تا هنگامی که خداوند او را به سوی خود خواند ادامه داشت. من شش ماه پس از این که او راهنمایم شد، رفتم که یکی از جبران خسارت هایم را انجام بدهم. در حال رانندگی در بزرگراه، دیدم دارم بلند بلند با خودم حرف می زنم. این قضیه «نیروی برتر» سخت ذهن مرا مشغول کرده بود، چون حرفش را هر روز در جلسات می شنیدم.

من در یک خانواده کاتولیک بزرگ شده و در مورد معجزه خیلی چیزها شنیده بودم، این بود که دعا کردم اگر خدایی وجود دارد، نشانه ای بر من نازل کند. و این را با صدای بلند بر زبان آوردم.

ناگهان، در وانتی که جلو من میرفت باز شد و بارش روی زمین ریخت. گونی های سیب زمینی توی بزرگراه پخش شده بود. ماشینم را کنار زدم و رفتم که به صاحب بار کمک کنم. برای تشکر تعارف کرد که یکی از گونی ها را برای خودم بردارم. گفتم: «نه، ممنونم. من فقط یک دانه از این سیب زمینی ها را برمیدارم. اجازه هست؟» او متوجه نشد من چرا فقط یک دانه برمیدارم، اما جواب داد: «خواهش می کنم.»

به محض این که برگشتم خانه، به راهنمایم تلفن زدم و گفتم: «به گمانم نیروی ترم را پیدا کردم.» دعوتم کرد که به خانه اش بروم تا در این باره صحبت کنیم. سیب زمینی ام را برداشتم و همین طور سیب زمینی در دست وارد خانه اش شدم و دستم را جلو آوردم. راهنمایم نگاهی به سیب زمینی انداخت، بعد نگاهی به من کرد، و از سر درایت از من پرسید نیروی برترم اسمی هم دارد یا نه. گفتم اسمش «همو» است. لبخندی به من زد و گفت: «چه جالب! “..ه.م.و – به هدایت و مراقبت ویژه!»

یک دانه سیب زمینی,معتاد جویای بهبودی,در چنگ بیماری اعتیاد,یافتن بهبودی
عجیب نیست که موضوع جلسه آن شب هم «نیروی برتر» از آب در آمد. من تجربه ام را با دیگران در میان گذاشتم. کسی مرا مسخره نکرد. بعد از آن جلسه، برای اولین بار به اعضا انجمن اجازه دادم مرا بغل کنند. از آن روز به بعد کار کردن قدمها را شروع کردم، و یک روز، به مناسب همان سالگرد پاکی که من جشنی بابتش نگرفته بودم، اعضای گروه کیک و جاکلیدی ام را به من دادند. آن روز هدیه های دیگری هم گرفتم – چیپس سیب زمینی، یک کلاه به شکل سیب زمینی، سیب زمینی سرخ کرده، و چند بسته سیب زمینی خام.

در همین دوران بود که پاتریک وارد زندگی من شد. پاتریک در چندین جلسه شرکت کرده بود اما بعد تا مدتی غیبش زده بود. همه خیال می کردند که او در حال مصرف است. وقتی دوباره سر و کله اش در جلسات پیدا شد، بسیار نحیف شده بود و کاملا پیدا بود که بیمار است. گفت ماهها در یک مجتمع درمانی ویژه بیماران ایدزی بوده و دیگر چیزی به مرگش نمانده است. من زیاد با پاتریک آشنا نبودم، اما او گفته بود که خانواده ای ندارد و من هم آن قدر از بهبودی دستگیرم شده بود که بفهمم هیچ عضو NA قرار نیست در تنهایی بمیرد.

به کمکش شتافتم، و پیشنهاد کردم که در مراقبت از او به دیگران کمک کنم. در چهار ماه بعد، پاتریک خیلی چیزها در مورد زندگی به من آموخت. دستش در دست من بود وقتی نفس های او را می کشید، و انجمن ترتیبی داد که او به شکل شایسته ای به خاک سپرده شود. پاتریک به من نشان داد که چه طور می شود پاک زیست، و پاک مرد.

دو سال از پاکی ام گذشت و من در قدم نهم بودم. میدانستم که برای ادامه بهبودی باید کاملا با راهنمایم صادق باشم، و ناگزیرم بابت جرمهایی که سابقا مرتکب شده بودم خودم را تسلیم پلیس بکنم. من در ۱۹۸۰، مرتکب کودک ربایی شده بودم؛ یعنی بچه های خودم را دزدیده بودم به این نیت که آنها را از بدرفتاری و کتک های پدرشان نجات بدهم.

در نتیجه جمعا به دلیل پنج فقره جرم تحت تعقیب بودم. راهنمایم هیچ قضاوتی در این مورد نکرد. فقط از من پرسید مطمئن هستم که می خواهم تسلیم بشوم و عواقبش را هم قبول کنم یا نه. به نظر خودم چاره دیگری نداشتم. می دانستم که اگر قرار باشد بهبود یابم باید هر کاری لازم است بکنم، و جبران خسارت امری است که گریزی از آن ندارم.

یک دانه سیب زمینی,معتاد جویای بهبودی,در چنگ بیماری اعتیاد,یافتن بهبودی
برای تسلیم شدن به پلیس باید به کانادا برمی گشتم. ایستادن پیش میز قاضی، باعث شد خاطرات گذشته به ذهنم هجوم بیاورد. اما این بار من پاک بودم، و دعایم به درگاه خدا این نبود که «کاری کن به زندان نیفتم، قول میدهم دیگر این کار را نکنم!» این بار خودم را به خدا سپرده بودم و دعا می کردم آن چه صلاح میداند اتفاق بیفتد.

پس از یک دادگاه طولانی، هیئت منصفه مرا گناهکار دانستند. جمعا پنج سال حبس پیش رویم بود. می دانستم که دوران سختی در پیش خواهم داشت، اما این را هم می دانستم که اعضای کمیته زندانها و بیمارستانها برای رساندن پیام بهبودی به زندان خواهند آمد، و در زندان هم جلسه برقرار است.

اما قاضی که متوجه شده بود من در حال بهبودی هستم، چهار فقره از پنج حکم مرا ملغی اعلام و فقط به جرم «اختفا» محکومم کرد. خانم قاضی هنگام اعلام رأي، | گفت مطمئن است که من اختفای بچه هایم را لازم میدیده ام، و اکنون هم در حال بهبودی هستم، و صادقانه اطلاعاتی را که به راحتی می توانستم انکار کنم، در اختیار دادگاه گذاشته ام. نتیجه این شد که برای گذراندن دوران محکومیتم به اوتاوای اونتاریو رفتم و در پناهگاه افراد بی خانمان مشغول کار شدم. آن جا توانستم به اصلیت بومی و روحانی ام برگردم.

یک دانه سیب زمینی,معتاد جویای بهبودی,در چنگ بیماری اعتیاد,یافتن بهبودی

هفت سال از پاکی ام گذشته بود که در دوران آشوب های اوکا ، چاقو خوردم و بمن تجاوز شد . پزشکها زخم هایم را بخیه زدند و برایم آزمایش HIV نوشتند. نتیجه آزمایش منفی بود. شش ماه بعد دوباره آزمایش دادم و باز هم نتیجه منفی بود. بعد از آن حمله، ماندن در اوتاوا برایم خیلی دشوار بود، این بود که به روچستر نیویورک رفتم که دوستان بهبودی زیادی در آن داشتم.

می دانستم که آنها مرا در کنار آمدن با ظلمی که بر من رفته بود یاری خواهند داد، و در ادامه مسیر بهبودی کمکم خواهند کرد.

یک دانه سیب زمینی,معتاد جویای بهبودی,در چنگ بیماری اعتیاد,یافتن بهبودی
یک ماه بعد از نقل مکان به روچستر، یکی از دوستانم گفت باید آزمایش HIV بدهد اما می ترسد. گفتم من هم همراه او آزمایش خواهم داد. نتیجه آزمایش او منفی بود، اما مال من مثبت از آب در آمد. از دکتر پرسیدم که معنی مثبت بودن جواب آزمایش من چیست، گفت یعنی من HIV دارم، و کم کم دچار ایدز می شوم و میمیرم. شش هفته تمام خودم را در آپارتمانم حبس کردم؛ نه تلفن ها را جواب دادم، نه در را به روی کسی باز کردم، و نه در جلسه ای شرکت کردم.

می دانستم به دلیل همان تجاوز دچار HIV شده ام، اما باز هم سخت احساس شرم می کردم. احساس می کردم انگار در وجودم بمبی کار گذاشته اند. من مردن بسیاری از دوستانم را بر اثر ایدز دیده بودم، و سخت از آینده ای که پیش رو داشتم می ترسیدم.

به این نتیجه رسیدم که بهتر است بمیرم و مایه سرافکندگی خانواده یا ناراحتی دوستان بهبودی ام نشوم. دلم نمی خواست با مواد خودکشی کنم، این بود که رفتم بالای یکی از پل های شهر ، درست در لحظه ای که می خواستم پایین بپرم، احساس کردم هاله ای از انرژی پدرم دور و برم را احاطه کرده است. قسم میخورم که حتی بوی روغنی را که به موهایش میزد احساس کردم! حرفی را که همیشه در بچگی به من می زد یادم آمد: «اگر روزی در محبت پروردگارت شک کردی، درختی را در آغوش بگیر!» آهسته از روی پل کنار آمدم و به سوی درخت کهنسالی در رودخانه رفتم. نشستم، در آغوشش گرفتم، و گریستم. روز بعد، به جلسه ای رفتم و مشارکت کردم.

یک دانه سیب زمینی,معتاد جویای بهبودی,در چنگ بیماری اعتیاد,یافتن بهبودی
تقریبا یک سال بعد تصمیم گرفتم به کانادا برگردم، به این امید که بیماری من بهانه ای شود تا خانواده از هم گسیخته ام دوباره دور هم جمع شوند. چیزی نگذشت که متوجه شدم تماس دائم با خانواده فقط باعث حال بدی من می شود.

اما قرار نبود بگذارم هیچ چیز بهبودی مرا خراب کند. به این نتیجه رسیدم که اگر خداوند برای من مقدر کرده که HIV داشته باشم، تسلیم خواست او خواهم بود و در درجه اول از خودم مراقبت خواهم کرد.

علاوه بر آن، آموزش دیدم و مربی ایدز شدم. برای برگزاری کارگاههای پیشگیری و آموزشی در مورد ایدز به جاهای مختلف کشورم رفتم، و این پیام امید را به کسانی که هنوز در چنگ بیماری اعتیاد بودند بشارت دادم که هیچ وقت دیر نیست، که آنان هم می توانند بهبود یابند! حالا، پانزده سال است که من ایدز دارم. این بیماری آثار مخربش را بر من گذاشته، با این همه من از عمل به پیشنهادهای برنامه سر باز نزدم. مهم تر از همه، مصرف نکردم!

یک دانه سیب زمینی,معتاد جویای بهبودی,در چنگ بیماری اعتیاد,یافتن بهبودی
زندگی من در واقع از آن روز آغاز شد که پزشکی خبر مرگ قریب الوقوعم را به من داد. من هر روز پروردگار را شکر می کنم که یک روز دیگر فرصت زنده بودن، فرصت بهبودی به من داده است؛ و از او می خواهم نشانم دهد که در این فرصت یک روزه چه کمکی به دیگران می توانم بکنم. امیدوارم سرگذشت من به معتادان دیگر در یافتن بهبودی کمک کند.

یک دانه سیب زمینی,معتاد جویای بهبودی,در چنگ بیماری اعتیاد,یافتن بهبودی

منبع : کتاب پایه

 

Visits: 29

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد!