یک داستان ساده بهبودی

یک داستان ساده بهبودی,قطع واقعی مصرف,زندگی دیوانه وار معتاد,اجبار به مصرف وحشیانه

سلام من یک معتاد هستم ۳۹ سال دارم و ۱۶ سال و نیم است که پاک هستم، در استرالیا زندگی می کنم و وقتی ۲۲ ساله بودم پاک شدم، بنابر این بیشتر دوره بزرگسالی زندگیم را عضو معتادان گمنام بودم ، اینکه یک زندگی متنوع کامل و غنی دارم و بابت آن از برنامه معتادان گمنام سپاسگزارم .

به عنوان یک جوان زندگی من توسط اجبار به مصرف مواد کنترل می‌شد و مشخصه زندگی من مزاحمت خشونت زندان و نداشتن تندرستی بود مصرف من بارها توسط مشاوران کارمندان کانون اصلاح و تربیت روان شناسان و غیره که توسط قانون مجبور به ملاقات با آنها می‌شد مختل شد .

به ندرت چیزهایی را که این افراد می گفت نمی شنیدم و بیداری روحانی من آنقدر طولانی نبود که بتوانم صدایی را از پس غوغای درونم و وسوسه مواد بود ، بشنوم، چنان روی گرفتن آنچه که می خواستم و چیزی که فکر می‌کردم نیاز دارم متمرکز بودم که بیشتر مرزهای اخلاقی را که اکثر افراد قبول دارند، نادیده می گرفتم دزدی می کردم ، دروغ می گفتم، فریب کاری میکردم ظاهرسازی می کردم و در آخر دقیقاً همان چیزی بودم که کتاب پایه می‌گوید نزول به سطح حیوان ، مانند گرگی گرسنه در خیابان ها به دنبال شکار پول و مواد بودم ، با این حال برخلاف بیرون سردم ، وجدانی داشتم که جایی در درونم در زیر توده‌ای از ویرانه های زندگی احساسی هم مدفون شده بود و نمی توانستم به آن دست یابم .

زندگی به صورت عادی و زدودن آن زباله ها کار بزرگی بود و چیزهای زیادی بود که می بایست با آنها مواجه شوند و زندگی هم تبدیل به جهنم مسئولیت‌های انجام نداده شده بود ، من باور دارم که کار اصلی انسان مراقبت از خویش است اما من نمی توانستم این کار را بکنم به نظر می‌رسید برای من خوردن ،خوابیدن ،نوشیدن آب و ورزش کردن گرم و تمیز بودن نامربوط و واقعاً نا ممکن است نتیجه نهایی یک چرخه تباهی از گرسنگی ،بهداشت کم و نبود سلامت بود این ناتوانی ها درد احساسی خاصی را در اعماق وجودم و در بین لایه های خویشتنم پنهان می‌کردند که من با خودم حمل می کردم، تا وقتی پاکن شد ، من می توانستم آن را حذف کنم یا با آن ارتباط برقرار کنم، نمی‌دانم که این درد در زمان کودکی با من همراه شده یا اینکه با من به دنیا آمده است ، اما هنوز هم آن را حمل می کنم این درد همیشه آشکارا نیست .

یک داستان ساده بهبودی,قطع واقعی مصرف,زندگی دیوانه وار معتاد,اجبار به مصرف وحشیانه
اما گاهی از بین این لایه‌ها عبور می کنم ،طغیان می‌کند ، وقتی چیزها آنطور که من می‌خواهم نیستند یا اگر رابطه‌ای پایان می‌پذیرد، اگر طرح شوم نادیده گرفته شوم به عنوان یک آدم درجه دو یا آنگونه که نمی‌خواهم با من رفتار شود ، این درد می تواند بحرانی شود، فکر می‌کنم شاید برای تسکین درد مجبور به مصرف مواد مخدر بودم مواد مختلف باعث می شدند، احساس بیشتری و بهتری داشته باشم و برای مدت طولانی خوب کار می‌کردند، اما در نهایت خود مواد تبدیل به درد دیگری شد، آنها مرا تا مرز دیوانگی پیش برده اند و امروز من دیگر برای خود چنین انتخابی را تصور نمی کنم ، مصرف مواد برای من خودکشی است ، وقتی بیست ساله بودم به جرم سرقت دو سال را در زندانی با بالاترین درجه حفاظت گذراندم ، در آنجا شاهد وحشیانه‌ترین رفتارهای ضد انسانی شدم بعد از ۲ سال مشقت این بار با عزمی راسخ برای قطع مصرف آزاد شدم .

قبل از اینکه با چهار نوع مواد مختلف نشئه شوم، یک ساعت دوام آوردم ،روز بعد از بیهوشی بیرون آمدم و زندگی‌ام برای شش ماه بعدی آشفته و غیر قابل کنترل بود و جز قدم یک نمایان و غیر قابل اداره بودن، انکار ناشدنی بود ، وقتی از بیهوشی بیدار شدم ، خونی بودم، این خونه من نبود ،جیب پر پول بود و هیچ چیز را به خاطر نمی‌آورم ،وحشت کردم که دارم تبدیل به چه چیزی می شود، هنگام ترک جسمانی یک شب سرسعی می کردم، بخوابم ، آرام بخش های قبلی خورده بودم اما اثر نداشتند، در گیجی ناامیدی و بیهودگی بودم در زندگی پر از بدبختی و تاسف بارم ، داشت مرا می‌خورد با گریه و دشنام و خشم اتاق را داغان کردم .

یک داستان ساده بهبودی,قطع واقعی مصرف,زندگی دیوانه وار معتاد,اجبار به مصرف وحشیانه
به صورت خودم چنگ میزدم و مشت می کوبیدم هم اتاقی هم که وحشت کرده بود مامورین را صدا کرد روز بعد با ماموری که مسئول آزادی موقت من بود ،مددکار اجتماعی و مادرم یک جلسه درمانی داشتم، آنها به من گفتند : مرا به زندان برمی‌گردانند، مگر اینکه به NA بروم و طی ۹۰ روز در ۹۰ جلسه شرکت کنم، گفتم هر چه که آنها بگویند انجام می‌دهم آنها به من گفتن این کافی نیست و من باید برای خود انتخاب کنم و اینکه من بهبود نمی یابم ، مگر اینکه خودم واقعاً بخواهم که تغییر کنم، گرفتار برزخی از خواسته‌های متضاد شده بودم، البته می خواستم تغییر کنم، اما نمی توانستم ،میخواستم مصرف کنم، اما نمی توانستم، احساس کردم کار دیگری نمانده که انجام نداده باشم و تصمیم گرفتم خودم را بکشم آن روز با احساس بیچارگی و پریشانی و جلسه درمانی خارج شدم، دزدی کردم و تا جایی که می توانستم مواد خریدم و در توالت ترمینال اتوبوس اوردوز کردم می خواستم بمیرم .

یک داستان ساده بهبودی,قطع واقعی مصرف,زندگی دیوانه وار معتاد,اجبار به مصرف وحشیانه
فقط به این دلیل که به نظر نمی‌رسید، برای آن نسبتی که زندگی ام به آن تبدیل شده بود، چاره دیگری وجود داشته باشد ،به نظر من در زندگی هر معتاد لحظه هایی پیش می آید که ما می‌توانیم مصرف را متوقف کنیم و مسئولیت زندگی خود را بپذیریم، آن روز من این فرصت را به دست آوردم ،ولی راه غلط را انتخاب کردم، البته به لطف خدا باز هم فرصت دیگری به من داده شد ،حدود دو ساعت بعد بیدار شدم ، مچاله کف توالت افتاده و کاملاً شکست خورده بودم، زندگی ام به یک کشتارگاه تبدیل شده بود ،بلند شدم با زحمت به راه افتادم تلو تلو می خوردم نمی‌دانستم چه بکنم یا کجا بروم در آن حال پریشانی گیجی و ناامیدی ،باد بخت بهمن وزید و مرا مانند برگی به یک مرکز سم زدایی در آنسوی بزرگراه برد و آنجا با من همدردی کردند و با اینکه ۴۸ ساعت پاکی لازم برای پذیرش را نداشتم ،مرا پذیرش کردند، آن شب گریان و به آرامی روی تخت دراز کشیدم و با احساس آزادی خاصی گریه می کردم فکر می‌کنم، چون در تمام وجودم می‌دانستم که همه چیز تمام شده است، تسلیم شده بودم یا اینکه هنوز نمی دانستم که معنی آن چیست در آن مرکز سم زدایی هر روز بیماران را به جلسه می‌بردند ،با تقلا چند روز دردناک اول را پشت سر گذاشتم و در یک جلسه چهارشنبه شب در یک مرکز بی خانمان ها برای اولین بار پیام na را شنیدم و حس کردم دیگر مجبور نبودم مصرف کنم .

یک داستان ساده بهبودی,قطع واقعی مصرف,زندگی دیوانه وار معتاد,اجبار به مصرف وحشیانه
راه دیگری هم بود، از افرادی که آشکارا معتاد بودند، اما مصرف نمی کردن، الهام گرفتم، آنها این باور را در من به وجود آوردند که شاید شانسی برای قطع واقعی مصرف و بازگشت به زندگی برای من وجود داشته باشد، الان که اینها را می نویسم اندوهگین می شوم و احساسات زندگی دیوانه وار قدیم را بهتر از زمان مصرف درک می کنم، نمی توانستم تصور کنم که زندگیم چه می‌شود، فقط گودال و سیاهی از ناشناخته ها می‌دیدم، اما تصمیم را گرفته بودم، حتی اگر بدعت و تازگی آن فقط یکی دو روزی مرا جلو ببرد ، تا ببینم چقدر می‌توانم دوام بیاورم ۴۹ روز طول کشید ،سپس لغزش کردم و اجبار به مصرف وحشیانه و غیر قابل مقاومت دوباره بازگشت .

زندگیم دوباره به سرعت از کنترل خارج شد و فهمیدم که آن ۴۹ روز بی دردسر ترین زمان در ۱۰ سال گذشته زندگیم بوده است . لغزش من تقریبا دو ماه و قبل از یک سم زدایی مجدد و مرگ یک دوست دیگرطول کشی،د حالا من از ۲۵ ژانویه ۱۹۸۹ پاکم و این پاکی مثل یک گنج آمده است، مثل جانم از آن مراقبت می‌کنم چون زندگی من است .

یک داستان ساده بهبودی,قطع واقعی مصرف,زندگی دیوانه وار معتاد,اجبار به مصرف وحشیانه
من بسیاری از کارهایی را که باید در زندگی می دادم ، انجام دادم ،خانه و شغل دارم به مدرسه رفتم و تحصیل کردم و تمام حقوق طبیعی اجتماعی هم به من بازگشت، اما فراتر از همه اینها من دوست داشته شدم ،در زمان هایی عمیقاً چیزها را احساس می‌کنم، تمام چیزهایی را که همیشه از آنها گریزان بودم، حس می کنم، اما حس کردن شگفت انگیز است، در یک زمان درخشان و ترسناک و در زمان دیگر ناراحت‌کننده و باشکوه است، از این که زنده‌ام هیجان زده ام، از اینکه چه پیش خواهد آمد در شگفتم .

هنوز هم گاهی از احساس ترس رنج می برم و از اینکه ما بر روی این سیاره چه می کنیم، حیرانم ،اما من هدفی دارم که مواجهه با این موضوعات را برایم آسان تر می کند، مراقب کسانی هستم که پاک می شوند ،تصمیم گرفتم که در مسیر na به دیگران خدمت کنم ،مثل همیشه در جلسات شرکت می‌کنم، عضو کمیته محلی و ناحیه ای هستم، راهنمای دیگران شده و خودم راهنمایی از آنها دارم ،به بهترین نحوی که می‌توانم ،قدم ها را کار می کنم و سعی می‌کنم بهترین فردباشم ، na راستی کلید یک زندگی دیگر را به من داد، ما با اهدای آنچه که داریم آن را حفظ می‌کنیم .

یک داستان ساده بهبودی,قطع واقعی مصرف,زندگی دیوانه وار معتاد,اجبار به مصرف وحشیانه

مجله اینترنتی NA TODEY

 

Visits: 90

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد!