همه چیز تغییر می کند,جلسه خانگی,حلقه پایانی جلسات,خواندن دعای آرامش

همه چیز تغییر می کند,جلسه خانگی,حلقه پایانی جلسات,خواندن دعای آرامش


همه چیز تغییر می کند

همه چیز تغییر می کند,جلسه خانگی,حلقه پایانی جلسات,خواندن دعای آرامش

سال ها در یک جلسه خدمت کردم، جای خیلی خوبی برای شنبه شب ها بود. دوستی من را می رساند و سر راه شیر می خرید و بعد باهم صندلی ها را می چیدیم، قهوه را دم می کردیم و در حالی که سایر اعضاء گروه می آمدند، کمک می کردم هر چیزی سر جایش باشد، زود رفتن و بغل کردن کسانی که از در وارد می شدند خوب بود.

فکر می کنم جلسه مثل خونه آدم میشه هنگامی که زود میرسی، و ضمنا جائی بود که سال ها می شد هر شنبه من را در آنجا پیدا کرد. پس از مدتی به محله دیگری در آن طرف شهر نقل مکان کردم. ماشین نداشتم، دو باره جلسات انگلیسی زبان بجای جلسات فرانسه را آغاز کردم، و دیگر به جلسه خانگی قدیمی ام نرفتم.

مشکلی نیست، همه در حرکت هستیم و همه چیز تغییر می کند یک روز عصر در محله قدیمی ام بودم، تصمیم گرفتم به جلسه څانگی ام سری بزنم، روی پله های جلوی ورودی ساختمان نشسته بودم و به خورشید نگاه می کردم که در پشت خانه ها غروب می کرد و سایه طلائی اش را روی خیابان انداخته بود. احساساتی شده بودم.

به فکر یکی از رهجویان قدیمی ام افتادم که در آن جلسه ملاقات کرده بودم و برای مدت درازي از او خبری نداشتم، معمولا هنگامی که حلقه پایانی جلسات برای خواندن دعای آرامش را می ایستیم، او در فکر من بود. همه چیز تغییر می کند,جلسه خانگی,حلقه پایانی جلسات,خواندن دعای آرامش

سپس متوجه شخصی شدم که از تپه پائین می آمد. صورتش را نمی توانستم تشخیص بدهم، چون خورشید در پشت او قرار داشت؛ یک شبح بود، ولی راه رفتن اش را تشخیص دادم. از بالای سرم بغلم کرد دست هایش را به دور گردنم انداخت و گفت، اینجا آمدم چون می دانستیم تو اینجائی رابطه راهنما و رهجونی مان را دوباره از آن شب آغاز کردیم.

برای مدتی کار کرد و باز هم رفته مشکلی نیست، همه چیز تغییر می کند. مدت زیادیست که او را ندیده ام. صادقانه بگویم مدتیست که به او فکر هم نکرده ام. این روز ها افراد دیگری در حلقه پایانی جلسات در ذهنم هستند. همه چیز تغییر می کند,جلسه خانگی,حلقه پایانی جلسات,خواندن دعای آرامش

به نظر می آید هر چه مدت پاکی بیشتر می شود. به لحظه سکوت طولانی تری قبل از دعای آرامش نیاز داریم. دیروز فهمیدم که او در گذشته، غمگینم شدم، چون انتخاب کرد تا در ۳۱ سالگی برود، و غمگینم چون هرگز دستهایش را به دور گردنم احساس نخواهم کرد، و هرگز آن راحتی، امنیت و خاطرات پر از عشقی که با هم داشتیم را دوباره احساس نخواهم کرد. انجمن معتادان گمنام

همه چیز تغییر می کند,جلسه خانگی,حلقه پایانی جلسات,خواندن دعای آرامش

Visits: 157

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد!