نفس حیات,معتاد مادر زاد,نور بهبودی,احساس پاکی,معجزه بهبودی

نفس حیات,معتاد مادر زاد,نور بهبودی,احساس پاکی,معجزه بهبودی


نفس حیات

نفس حیات,معتاد مادر زاد,نور بهبودی,احساس پاکی,معجزه بهبودی

من در پذیرش این واقعیت که معتاد مادر زاد هستم هیچ مشکلی ندارم. اصلا بیماری من ژنی است. من در جایی بزرگ شدم که در آن تنها بچہ سفید پوست کلاس – «Haole» – بودم. در زبان اهالی هاوایی، «ha ole» یعنی کسی که نفس حیات یا جان ندارد.

من هم که با آن موهای قرمز و صورت کک مکی، نمونه یک بچه سفید پوست بودم و احساس می کردم همه حال شان از من به هم می خورد. فکر می کردم دیگران به من نگاه می کنند و می گویند «این دختره چه مشکلی داره؟ انگار مريضه ، مثل ماست میمونه!» مدام احساس خجالت می کردم.

کلاس چهارم که بودم، از برادرم خواستم یک زنجیر و لنگر روی بازویم خال کوبی کند. پدر من عضو نیروی دریایی بود و در آن سال یک ناخدای کشتی در خانه ما زندگی می کرد. من دلم می خواست جای او باشم ، یا جای پی پی جوراب بلند، دختری که خیلی پولدار بود، آن قدر پر زور بود که می توانست اسبی را سر دست بلند کند، میمون دست آموز داشت، و اغلب تک و تنها زندگی می کرد.

قیافه اش هم شبیه من بود. من انواع و اقسام آدمها ، والدین دوستانم، پرستارهای سرخانه، و اهل محل ، از همان دوران کودکستان مرا مورد آزار قرار داده بودند. این اتفاقها مرا به نوعی سنگ دل کرد. دلم را سخت کردم و در عین حال نقطه قوت خودم را پیدا | کردم. برای دیگران به هدفی خواستنی بدل شدم، و جذابیت من به تنها منبع قدرتم بدل شد.

دیگر ارزش و اعتبار من ناشی از همین جا بود، و قدرت و مهارتم را هم در همین مقوله می دیدم. پانزده سال بیشتر نداشتم که دیگر رسما در وایکیکی خیابان گرد شده بودم.

در نوجوانی با بهبودی آشنا شدم، اما تا مدت ها مدام وارد انجمن می شدم و باز به راه خودم می رفتم. در جلسات آن آخر می نشستم و یک کلمه حرف نمی زدم. از زنی خواهش کردم راهنمایم بشود اما به این دلیل که ، اگر کسی از من پرسید راهنمایت کیست؟» بتوانم جوابی بدهم.

نفس حیات,معتاد مادر زاد,نور بهبودی,احساس پاکی,معجزه بهبودی
من بر اثر اعتیادم و کلک ها و ترفندهایی که برای جور کردن مواد می زدم، لطمه های زیادی به خودم و دیگران زدم. هر قدر هم که خفت و خواری می کشیدم، باز درد درونی ام بیشتر بود.

بارها لغزش کردم. سقط جنین کردم. وجودم مملو از بیماری، شرم، ترس، و خشم بود. مدتی در آپارتمانی در شرق لس آنجلس زندگی می کردم که مکان تولید کراک بود و یک تکه لباس بیشتر نداشتم.

همین یک لباسم هم ، در واقع زیرپوش بود. تنم کثیف بود. مثل حیوانات زندگی می کردم. از پنجره خانه، در ایستگاه اتوبوس زن های محترمی را می دیدم که سر کارشان می رفتند یا توی حیاط خلوت کوچک محصورشان رخت پهن می کردند.

مرده متحرکی بیش نبودم. روحم مرده بود. از خدا می پرسیدم «پس چرا من این چیزها را ندارم؟ چرا من نمی توانم زندگی معمولی داشته باشم؟ من که چیز زیادی نمی خواهم. فقط می خواهم احساس عادی بودن… محترم بودن بکنم.»

از هر جا می شد پولی جور کردم و به گوشه دورافتاده ای در هاوایی رفتم که هیچ کس را آن جا نمی شناختم.

نفس حیات,معتاد مادر زاد,نور بهبودی,احساس پاکی,معجزه بهبودی
از خداوند تقاضا کردم مرا یاری کند تا به خودم کمک کنم. با تلفن امداد تماس گرفتم و به یکی از جلسات NA رفتم. سه نفر در جلسه دور میزی نشسته بودند. هر سه نفر مشارکت شان را کردند و بعد همه به من نگاه کردند! دیگر وقتش بود که دهنم را باز کنم و حرف بزنم. کم کم پای ثابت جلسات شدم. گروه ما، گروه کوچکی بود. همیشه با هم بودیم: توی جلسات، موقع سینما رفتن، وقت غذا خوردن، تمام شب قهوه می خوردیم و حرف میزدیم. قبل از خواب به هم تلفن می زدیم و حال یکدیگر را می پرسیدیم، و فردا چشم به روی روز پاک دیگری باز می کردیم.

مدتی از پاکی ام گذشت. در گردهمایی های منطقه مان شرکت کردم و متوجه شدم در جزیره های دیگر هاوایی هم افراد پاک هستند. بعد در همایشی شرکت کردم و متوجه شدم در ایالتهای دیگر و حتی کشورهای دیگر هم آدمهای پاک وجود دارد! افق زندگی من در دوران بهبودی کم کم گسترش یافت، و دیگر جایی برای تاریکی نبود. وجودم داشت به روی نور بهبودی باز می شد.

نفس حیات,معتاد مادر زاد,نور بهبودی,احساس پاکی,معجزه بهبودی
من تصمیمی گرفتم، و چنین بود که حیات روحانی ام آغاز شد. کم کم اندکی احساس آزادی کردم. به یکباره، آزادی انتخاب را به دست آورده بودم. بعضی از خسارت هایی را که به بار آورده بودم جبران کردم و گرفت و گیرهای قانونی ام رفع شد. خودم را وقف خدمت در این برنامه کردم.

مدتی خیلی سخت گیر شده بودم. دقتم بیشتر شده بود و سنت ها و خط مشی مان در امور خدماتی را مثل شمشیر بالای سر دیگران می گرفتم. یکی به من گفت «اگر قاعده چشم در برابر چشم رسم رایج بود، همه کور شده بودیم.» چاره ای نداشتم جز این که تلافی جویی در کارهای خدماتی را کنار بگذارم. یاد گرفتم که زندگی من بسته به اتحاد NA است، و در خدمت باید پوست کلفت و دل نازک داشت.

نفس حیات,معتاد مادر زاد,نور بهبودی,احساس پاکی,معجزه بهبودی
کم کم متوجه شدم هنوز دارم همان رفتارهایی را می کنم که نزدیک بود مرا نابود کند. باید رها می کردم. من جرم های اجتماعی و خلاف کاری هایم در زندانها را در ترازنامه ام برای راهنمایم خوانده بودم، اما «جنایت»هایی را که در حق خودم شده بود هنوز نبخشیده بودم.

همان احساس شرمی که در گذشته داشتم، باعث ناصادقی، خشم شدید، اعتیاد ، روابط بیمارگونه ، قمار، اعتیاد به خرید، بدهکاری، و مشکل پرخوری ، بی اشتهایی در من شده بود؛ یعنی اعتیاد تمام عیار بی آن که مواد مخدر مصرف کنم. این رفتارها همان نقایص شخصیتی است که نمی گذارد من زندگی پرباری داشته باشم. من کمابیش طعم آزادی را چشیده بودم، اما نمی دانستم چه طور می شود به آن دست یافت. دیگر از پا درآمده بودم.

نفس حیات,معتاد مادر زاد,نور بهبودی,احساس پاکی,معجزه بهبودی
من به پندارهایی چسبیده بودم که داشت نابودم می کرد. خشم و رنجش من از گذشته، از دوران کودکی ام، از اشتباهاتم، غصه هایم و شکست هایم، همه باید شسته شود. تمام اینها موجب رنجی چنان عمیق در وجودم شده بود که هیچ یک از ، رفتارهای وحشیانه از دردش نمی کاست.

اگر این خشم و رنجش را رها نمی کردم، زنده نمی ماندم. اشک ریزان، همه اینها را روی کاغذ آوردم. راهنمایی پیدا کردم که موقع کار روی ترازنامه ام، مثل یک جراح عمل کرد. او به من گفت:
آماده روبه رو شدن با خودت هستی؟» نمیدانستم آماده ام یا نه. با خود فکر کردم اگر اینها را بیرون بریزم، چه اتفاقی می افتد؟ ترسیده بودم.

راهنمایم گفت: «نیروی برتر در همین لحظه و همین جا حي و حاضر است. ما در پناه محبت او در امانیم.» چنین شد که من همه گذشته را بیرون ریختم، و احساس آسودگی کردم. نمیدانم چرا زودتر این کار را نکرده بودم. احساس سرزندگی کردم. راستش را بخواهید، احساس پاکی کردم. متوجه شدم که این پاکی شبیه یک جور نشئگی جدید است! پس قدم کار کردن این بود؟ این که خیلی دوست داشتنی است! متوجه شدم که این روند قرار نیست به من صدمه بزند. این را هم می دانستم که خیلی کارها پیش رو دارم. سازندگی تازه شروع شده بود.

نفس حیات,معتاد مادر زاد,نور بهبودی,احساس پاکی,معجزه بهبودی
من عاشق راهنمایم هستم. این خانم به من کمک کرد اصول روحانی را در زندگی ام جاری کنم. او در چشمان من نگریست و همچون آینه ای مرا به خودم نشان داد. او همیشه در حق من محبت کرده، چه خوبی از من دیده باشد چه پستی و فرومایگی؛ و به من هم آموخته که به رغم تمام اینها خودم را دوست داشته باشم. من متوجه شدم که شخصیت واحدی ندارم، و پس از این همه خرابی، جز این هم ممکن نبود. در من انگار واقعأ سه شخصیت مجزا وجود دارد. یکی «من پست تر» است، همان آدم معتاد. از این بخش وجود من، هم ناصادقی برمی آید هم مثلا این که بچه ای را یواشکی نیشگون بگیرد. این همان آدمی است که پول دیگران را بالا می کشید. این آدم، هنوز بخشی از وجود من است. دومین شخصیت، من متوسط» است؛ یک شهروند عادی. زنی که مالیاتش را میدهد، صورت حساب هایش را پرداخت می کند، و دختر، خواهر، همسر، و کارمند خوبی است.

آدمی است محترم. خدمت گزاری است معتمد ، وقت شناس است و متعهد ، سخاوتمند و شوخ و بامحبت است. اما گوهر وجودی من، آن «من متعالی» است؛ همان که مقصود نیروی برتر از خلق من بوده. این بخشی از وجود من است که مهربان، خطاپوش، روشن بین و سرشار از خوبی است.

بخشی که نور خالص و عشق خالص است. اولین بار که می خواستم راهنمای کسی بشوم، از خودم پرسیدم چه طور باید این کار را بکنم؟ این چه جور نقشی است؟ کلام من باید چه گونه باشد؟ به این نتیجه رسیدم که من انسان هستم و بس؛ و این معتاد در حال بهبودی که منم، اگر بگذارم نیروی برتر راهنمای هر دو ما باشد، اوضاع روبه راه خواهد بود. نیروی برتر آدمهایی را سر راه من قرار می دهد تا بتوانم خودم را بهتر بشناسم.

نفس حیات,معتاد مادر زاد,نور بهبودی,احساس پاکی,معجزه بهبودی
در پناه عشق این انجمن و بر اثر پرداختن به قدمها، من پا در راه بهبودی گذاشته ام. یاد گرفته ام کسانی را که در کودکی مرا آزرده اند ببخشم ، ناممکن نیست؟ این خاطرات مایه اندوه من است، اما دیگر مجبور نیستم چون باری گران آن را بر دوش بکشم. این را فهمیده ام که نماد چهار گوش انجمن ما، چارچوبی است برای زیستن، خویشتن، خدا، جامعه، و خدمت. اینها در حکم شالوده ای است تا بدانم چگونه این برنامه را در زندگی به کار بندم و چگونه قدمها را کار کنم.

من یاد گرفته ام که چه طور خشمم را به کنش سازنده تبدیل کنم. من یاد گرفته ام که چه طور مخالفت و حتی جدل کنم، و در عین حال ناسازگار نباشم. رفتار سالم با دوستان و خانواده را یاد گرفته ام. فهمیده ام که خیرخواهی یعنی باور به این که تمام اعمال و اعتقادات دیگران، به اندازه اعمال و اعتقادات خود من اهمیت دارد.

چنین باوری به حرف آسان است، اما باعث مکاشفه های بسیار پیچیده ای برای من شده است. اتفاق های بسیار شگفت آوری برای من پیش آمده، و میدانم که همه اینها معجزه بهبودی است. من مشغول کار کردن یک قدم خواهم شد، و در لحظه ای که آماده بشوم، پرده از جلوی چشمانم کنار خواهد رفت و حقیقت را خواهم دید.

این راهی است به سوی آزادی ، من از زندگی سرشارم. هنگام خندیدن دهانم را تا بناگوش باز می کنم و از ته دل قه قهه میزنم ، احساس وجد می کنم و دیگر خجول و معذب نیستم. طعم هر احساسی را تا نهایتش می چشم. با نیروی برترم رابطه ای آگاهانه دارم. دعا و مراقبه باعث شده با دیگران و نیروی برترم احساس نزدیکی کنم؛ احساسی که روزگاری اعتیاد آن را ناممکن کرده بود. اعتیاد مرا از زندگی دور می کند. NA مرا با جانم آشتی داده و باعث شده بتوانم ندایش را بشنوم و جانانه فکر کنم.

قلب من دیگر یخ زده نیست. گرم است. چنان است که انگار از تاریکی سایه به روشنای آفتاب آمده باشم. از این بابت سخت شاکرم. نفس حیات به من اعطا شده است. از این بابت سپاس گزار معتادان گمنام هستم.
نفس حیات,معتاد مادر زاد,نور بهبودی,احساس پاکی,معجزه بهبودی

منبع : کتاب پایه

 

Visits: 37

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد!