نغمه حیات در شاهرگ من,نغمه حیات در شاهرگ من,صبحانه بهبودی,عشق جلسات انجمن,عشق بلاعوض

نغمه حیات در شاهرگ من

نغمه حیات در شاهرگ من,نغمه حیات در شاهرگ من,صبحانه بهبودی,عشق جلسات انجمن,عشق بلاعوض

به هر شکلی بود شب را به صبح رساندم، تلألو نور طلایی آفتاب اولین روز پاکی ام را نوید می داد. اولین روز تابستان فرح بخش و آرامش دهنده بود. چندتا نفس عمیقی کشیدم، سینه ام پر از هوای تازه شد و شروع به نرمش و دویدن بین درختان پارک کردم، زانوانم سست بود، اصلاً حال نداشتم ولی دوست داشتم روز اول را با یک کار مثبت شروع کنم چند دقیقه ای گذشت و صدایی به گوشم خورد که بلند فریاد میزد: ماشاالله آفرین، جانمی!

صدای مرتضی بود خودشو به من رساند در حالی یک سبد پلاستیکی شامل صبحانه و چندتا میوه دستش بود هم قدم شدیم و یک دور اضافه با شور و حال دور پارک دویدیم و بعد هم بساط صبحانه را زیر تیر چراغ برق پهن کردیم و مشغول صبحانه خوردن شدیم. برایم چای ریخت، حس کردم با عشق این کار را می کنه خجالت کشیدم از نیامدن دیشب و دیرآمدن امروزش گله کنم. یک لحظه چشمم به چشم هاش افتاد.

سفیدی چشم هایش قرمز شده بود خیلی خسته و ژولیده به نظر می رسید. انگار اصلاً نخوابیده بود.اما دلش پر از نشاط و امید و وفا و صفا بود.

سه روز به همین ترتیب گذشت و حالا امیدم بیشتر شده بود، اصول برنامه را هم تا حدودی بلد بودم و حالا حرکت از نو را با دو تجربه قبلی طی می کردم.

نمی دانم بچه های انجمن با دیدن سعی و تلاش مرتضی دوباره به کمک ام آمدند و دورم جمع شدند یا به صورت خودجوش این کار را کردند. فقط این را می دانم عشق بلاعوض جزء ذات این برنامه است و تقسیم کردن امید و انگیزه و تجربه کار هر روز بچه هاست.

القصه:روزها می آمد و می رفت و ازبهبودی و پاکی ام لذت می بردم و هرچه داشتم و یاد گرفته بودم با دوستان تازه وارد مشارکت می کردم، چند ماهی هم بود که خدمت گرفته بودم و قدم هایم را نیز کار می کردم و هفته ای یک بار هم به جلسات شهرهای مجاور می رفتیم و حمایت می کردیم و با بچه های انجمن شهرهای همسایه آشنا تر می شدیم خلاصه تمام وقتم شده بود انجمن و کار و رسیدگی به خانواده، دیگه فرصتی برای توقف وجود نداشت.

به مصداق”موجیم که آسودگی ما،عدم ماست” حرکت رو به جلو را طبق توصیه برنامه در دستور کار قرارداده بودم.

تا این که در یک روز آفتابی اواخر بهار، مرتضی گفت: پسر هفته دیگه تولدته، یک ساله شدی! مبارک است انشاالله یه جشن حسابی لازم داریم. دو تا تولد دیگه هم هست خیلی قشنگ می شه، پس بجنب که خیلی کار داریم.

در جوابش گفتم:چهارتا تولد! پرسید چهارمی کیه! گفتم حالا دیگه! نغمه حیات در شاهرگ من,نغمه حیات در شاهرگ من,صبحانه بهبودی,عشق جلسات انجمن,عشق بلاعوض

خودم هم باورم نمی شد. راست می گفت شش روز دیگر به تولد یک سالگی ام مانده بود و  یک روز، یک روز تمام شد. شب جشن تولدم جلسه خیلی شلوغ بود چقدر چهره های تازه و شاداب می دیدم همه مثل خودم جوان بودند حیف بود گل های به این قشنگی زود پرپر بشن.

یاد پارسال همین شب افتادم، حرف های مرتضی! هدیه محمدرضا و دمغی خودم. چقدر این دو شب با هم فرق داشتند حالا من یک ساله، محمدرضا دو ساله، حمید سه ساله شده بودیم و همه همدیگر را بوسیدیم و به امید سال های پرموفقیت بعد از هم جدا شدیم. نغمه حیات در شاهرگ من,نغمه حیات در شاهرگ من,صبحانه بهبودی,عشق جلسات انجمن,عشق بلاعوض

از جلسه که زدم بیرون، دست مرتضی را کشیدم و گفتم: می آیی بریم یه جایی!

کار دارم! گفت کچا؟ گفتم:حالا بریم! آهسته و قدم زنان به سمت پارک راه افتادیم. گفتم:مرتضی! با صدای آرامی جواب داد. آهان، چیه؟

گفتم: یه سوال؟ گفت: بپرس. دوباره گفتم: قسم بخور راستش را می گی!

گفت: اول بپرس بعد قسم می خورم. گفتم: نه اول قسم بخور بعد می پرسم.

گفت: چی می خوای بپرس؟ نغمه حیات در شاهرگ من,نغمه حیات در شاهرگ من,صبحانه بهبودی,عشق جلسات انجمن,عشق بلاعوض

گفتم: شنیده ام شب اول پارسال که منو کنار تیر چراغ برق کاشتی، خودت هم پشت دیوار کتابخانه تا صبح بیدار ماندی و مواظب من بودی که تمایل و صداقت مرا ببینی و هم این که نکنه وسوسه شم و برم بزنم! سکوت کرد. پس حقیقت داشت و من احمق! چه فکرها و حرف ها که پشت سرش نزده بودم. حالا فهمیدم چرا چشم هایش آن طور قرمز بود. قضاوت نابجا یکی از همون مارهای گزنده گذشته ام بود که تجربه اش کرده بودم.

این داستان ادامه دارد…. نغمه حیات در شاهرگ من,نغمه حیات در شاهرگ من,صبحانه بهبودی,عشق جلسات انجمن,عشق بلاعوض

منبع: مجله پیام بهبودی شماره چهارم زمستان 84

نغمه حیات در شاهرگ من,نغمه حیات در شاهرگ من,صبحانه بهبودی,عشق جلسات انجمن,عشق بلاعوض

Visits: 53

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد!