زیباترین هدیه خداوند,پشتکارجدی,چیزی برای مصرف,ارزش پاکی

زیباترین هدیه خداوند     

زیباترین هدیه خداوند,پشتکارجدی,چیزی برای مصرف,ارزش پاکی

دی ماه بود ، شب کم‌کم از نیمه می گذشت همه جا یخ بندان بود و سرمای هوای اراک بیداد می کرد. ساعت ۵/۹ شب با ساقی قرار داشتم و تا ساعت ۱۲ نیمه شب منتظر مانده بودم، چه پشتکار و جدیتی! به یاد نمی آورم که در طول زندگی برای چیزی غیر از مواد این قدر سماجت و از خودگذشتگی کرده باشم. حالم اصلاً خوب نبود، سرمای هوا در برابر سرمای وجودم هرگز قابل مقایسه نبود. رنجور و خسته به تیر چراغ برق سه راهی محل مان تکیه زده بودم و تند تند به سیگار ارزان قیمتی که روشن کرده بودم پک می زدم. آرزوی مرگم را از خدا داشتم ولی می ترسیدم به زبان بیاورم بالاجبار، باید آرام ‌‌آرام خودم را می کشتم. از آمدن فردی که منتظرش بودم نا امید شده بودم ولی هنوز منتظر بودم! کم‌کم داشتم خودم را برای گذراندن یک شب سخت و طاقت فرسای دیگر آماده می کردم، فکر این که تا صبح با خماری چه کنم آتشم می‌زد.

نا امیدی از زندگی و زنده بودن در تمام وجودم، نگاهم و حالت ایستادنم موج می زد. خدایا من چه باید بکنم؟ چرا من؟ آیا راهی برای من وجود دارد؟ این ها سوالاتی بود که بارها و بارها مثل گذشته با خودم تکرار کردم و جوابی پیدا نکردم. با خود گفتم بهتر است به خانه بروم شاید چیزی برای مصرف پیدا کنم ولی باز ایستادم دیگر بدنم به وضوح می لرزید، آب بینی ام راه افتاده بود، احساس می کردم کاسه چشمانم در حال یخ زدن است. اگر به تیر چراغ برق تکیه نداده بودم حتماً به زمین می‌افتادم. همین طور که به خیابان نگاه می کردم متوجه شدم اتومبیل سفید رنگی نزدیک من کنار پیاده رو ایستاد. بعد از چند لحظه یک نفر که وضع مرتب و اتو کشیده ای داشت با چهره ای سرحال و بشاش به طرفم آمد و گفت: مصرف می کنی؟ دوست نداری ترک کنی؟ با خودم گفتم حتما دانشجو است و نصف شبی برای تحقیق در مورد معتاد و اعتیاد آمده.

خودم را با آن وضع ظاهری می دیدم و خجالت می کشیدم و به غرورم! بر می خورد. می خواستم کمی سر به سرش بگذارم تا از آن حال رها شوم که شخص دیگری از ماشین پیاده شد. یکی از دوستان قدیمی و هم مصرف بود که حدود چهار ماه بود او را ندیده بودم. با هم سلام و احوال پرسی کردم و کمی در مورد روزگار صحبت کردیم، بعد آن دوستی را که اول از ماشین پیاده شده بود معرفی کرد و از من پرسید: نمی خواهی ترک کنی؟ خسته نشدی؟ گفتم چرا دوست دارم، تو که خوب می دانی چه حال و روزی دارم. از زندگی سیر شده ام، از خودم بیزارم؛ یک راه ساده برای خود کشی سراغ داری؟ این را گفتم و بی اختیار با همه غروری که داشتم شروع کردم به گریه کردن صدای هق‌‌هق گریه ام در آن سکوت نیمه شب فضا را پر کرده بود. سرم را روی شانه دوست قدیمی خود گذاشته بودم و زار زار می گریستم و در همین شرایط آن شخص دیگر هم بی اختیار گریه می کرد. زیباترین هدیه خداوند,پشتکارجدی,چیزی برای مصرف,ارزش پاکی

خلاصه صحنه ای بود. بعد از آن که کمی آرام گرفتم دوستم لبخندی زد و گفت: الان بیشتر از سه ماه است که هیچ گونه ماده مخدری مصرف نمی کند و حال خوبی هم دارد و دوستش هم بیشتر از یک سال است که پاک می باشد. با حالتی ناباورانه و بهت زده به او و دوستش که الان دوست من هم هست نگاه می کردم. مگر می شود؟ امکان ندارد توی همین افکار بودم که برگه ای را که روی آن آدرس جلساتی نوشته شده بود از جیبش بیرون آورد، شماره تلفن دوستش را روی آن نوشت و به من داد و گفت: اگر خواستی به این آدرس‌ها بیا. سپس خداحافظی کرد و گفت می خواهند به مسافرت بروند و رفتند.زیباترین هدیه خداوند,پشتکارجدی,چیزی برای مصرف,ارزش پاکی

برجای خود میخ کوب شده بودم، هنوز باور نمی کردم این همان دوست هم مصرفی من بود. سرما را فراموش کرده بودم و از شما چه پنهان کمی هم گرم شده بودم. آ یا این نور خدا بود؟ بعد از رفتن آنها من هم دیگر آن جا نماندم و به خانه رفتم، دراز کشیدم، خوابم نمی برد. برگه را از جیبم بیرون آوردم و روی آن را خواندم، پشت برگه دعایی نوشته شده بود که اول فکر می کردم شعر است. وقتی دعا را خواندم احساس کردم شخصی دارد با من صحبت می کند. فردی که مرا خوب می شناسد و درک می کند، تا صبح بیدار بودم. با وجود آن که در د امانم را بریده بود و انگاری که سیم خاردار درون رگ ها‌‌‌‌یم می کشیدند ولی احساس غریبی داشتم. احساس می کردم خدا با من حرف می زند. آن شب همه چیز را فراموش کردم. فقط به حرف های دوستم فکر می کردم، خوشحال بودم ولی می ترسیدم. سرانجام صبح شد، صبح سرنوشت ساز، صبح صادق ؛ سپیده دمید و روز شروع شد. برای رسیدن به ساعت ۹ شب لحظه شماری می کردم، نیم ساعت زودتر به محل تشکیل جلسه رفتم، خیلی خوشحال بودم. در پایان جلسه و درست زمانی که همه دست به دست هم دادند و یک صدا عبارتی را خواندند که دل در سینه ام لرزید و متوجه شدم که به آن دعای آرامش می گویند. الان بعد از گذشت نزدیک به سه سال آن دعوت نامه را که خداوند در آن شب سرد و ظلمانی برایم فرستاد و قشنگ ترین و با ارزش ترین هدیه زندگی ام است همراه با پاکی ام حفظ کرده ام. هدیه ای که تمام سوالات بی پاسخ مرا جواب داد.

خدایا سپاس گزارم. زیباترین هدیه خداوند,پشتکارجدی,چیزی برای مصرف,ارزش پاکی

منبع: پیام بهبودی پاییز1384 زیباترین هدیه خداوند,پشتکارجدی,چیزی برای مصرف,ارزش پاکی

زیباترین هدیه خداوند,پشتکارجدی,چیزی برای مصرف,ارزش پاکی

Visits: 219

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد!