حکایتی اندر باب انکار,NA به ما می آموزد

حکایتی اندر باب انکار,NA به ما می آموزد


حکایتی اندر باب انکار

حکایتی اندر باب انکار,NA به ما می آموزد

روزی روزگاری، نیمه شبی از شبها، مردی از خواب برخاست تا چیزی تناول کند. شمعی افروخت و کورمال كورمال به مطبخ رفت. کیسه ای پر از سیب به چنگ آورد، پشت میز نشست، و دهان باز کرد تا گازی بزند از آن سیب که از میان کیسه جسته بود.

ناگاه در تاریک روشنای نور شمع، چشمش به کرمی افتاد که سر از سیب برآورده بود. مردک، دلزده، شمع را خاموش کرد و خوردن آن سیب پر از کرم از سر گرفت.

انکار کار مضحکی است. چشم بستن به روی مشکل، به معنای از میان رفتن آن نیست. با چشم بسته نمی شود زندگی کرد. ما ناگزیریم با مشکلاتی که داریم روبه رو شویم، نه این که چشم فرو بندیم و آرزو کنیم که ای کاش وضع از این که هست، بهتر بود.

NA به ما می آموزد که باید چشم در چشم با انکارمان روبرو شویم.

نتیجه اخلاقی : ما هم مثل این رفیق سیب خورمان می توانیم مشکلات زندگی را انکار کنیم – ولی این بدان معنا نیست که مشکلات وجود ندارند.

حکایتی اندر باب انکار,NA به ما می آموزد

منبع : مجله راه NA

 

Visits: 84

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد!