صداقت یک معتاد

صداقت یک معتاد,کار نیروی برتر,دوست بهبودی,معجزه اتفاق بیفتد,یک معتاد صادق

سفر

در حقیقت موهبت خداوند شامل حال من شد که توانستم در سی  و ‌هفتمین همایش جهانی ان.ای در اُرلاندوی فلوریدا شرکت کنم. این اتفاق، از اول تا آخرش، فقط کار نیروی برتر بود. من و یکی از دوستانم به محض اینکه باخبر شدیم که قرار است یک همایش جهانی در اُرلاندو برگزار شود، به این فکر افتادیم تا برای سفر به آنجا و شرکت در این همایش برنامه‌ریزی کنیم. همان ماهِ آخری که مشغول برنامه‌ریزی بودیم، آن دوستم گفت که نمی‌تواند در این سفر همراهی‌ام کند و در نهایت من با یکی از اعضای گروه خانگی‌ام راهی این سفر شدم. این عضو و دوست بهبودی، بهترین رفیق سفری بود که می‌توانستم داشته باشم. ما به هم چسبیدیم، درست مثل ژله و بستنی! من رانندگی می‌کردم و او برای مسیریابی راهنمایی‌ام می‌کرد و موسیقی می‌گذاشت یا یک خوراکی به من می‌داد. سفری  فوق‌العاده‌ بود.

ثبت نام

در همایش، وقتی بعد از اتمامِ یکی از کارگاه‌ها داشتیم بیرون می‌آمدیم، دوستم از پشت سر کیفم را برداشت و پرسید که مگر می‌خواهم آن را جا بگذارم. بعد شتابان رفت به آن مرکز درندشتِ همایش تا پیش از پایان مهلت مقرر در ساعت شش بعد از ظهر نام‌مان را ثبت کند. سپس از دور صدایم زد و گفت که انگار مرکز بسته است و بعداً بازش می‌کنند. من سلانه‌سلانه رفتم و وقتی رسیدم مقابل درِ مرکز ثبت‌نام، آنها گفتند که فعلاً بسته است و ساعت هشت صبح روز بعد باز می‌‌شود. من آنقدر خسته بودم که می‌خواستم از شنیدن این خبر بزنم زیر گریه! ناگهان از بی‌سیمِ یکی از خدمتگزاران شنیدم که شخصی از آن طرف خط گفت: “مرکز ثبت‌نام را باز کنید.” خدمتگزار مربوطه در را باز کرد و به ما اجازه داد تا وارد شویم. من رفتم داخل و ثبت‌نام کردم. دوستم متوجه شد که اتیکت‌ها و برچسب‌ها را به من ندادند. بلافاصله برگشتم و آنها را گرفتم. تشکر کردم و همینطور که روی پله‌برقی می‌رفتم به طرف پایین، با فریادی پر از شادی گفتم: “صبر داشته باش و پیش از اینکه معجزه اتفاق بیفتد، نرو!”

خرید

یکی دیگر از اعضای گروه خانگی‌مان روز جمعه رسید. من دلم می‌خواست تا در هزینه‌ی غذای هر کدامِ دوستان بهبودی که لازم بود کمک کنم و قبلاً مخلفات آماده‌کردن اسپاگتی را هم تهیه کرده بودم. اما برای تهیه‌ی مواد لازم سالاد باید به خواربار فروشی می‌رفتیم. از افرادی که با هم توی یک خوابگاه بودیم پول جمع کرده بودم و خودم هم 600 دلار همراهم داشتم. وقتی از مغازه‌ی خواربار فروشی زدم بیرون، دوستم حدود سی ثانیه عقب‌تر از من بود. سوئیچ ماشین را از جیبم بیرون آوردم و خریدهایم را گذاشتم توی صندوق ماشین. وقتی برگشتم به خوابگاه، دست کردم توی جیبم و متوجه شدم که پولم نیست. توی کیف پولم گشتم. آنجا هم نبود. قاطی کردم و کنترل خودم را از دست دادم. این پولِ یک مُشت صورتحساب و فیشِ آب و برق بود که توی خانه انتظارم را می‌کشیدند. دوباره همه جا را گشتم، ولی هیچ‌جا پیدای‌شان نکردم. دقیقه‌ای فکر کردم و متوجه شدم همان وقتی که سوئیچ را از جیبم بیرون آورده بودم می‌بایست پول‌ها بیرون افتاده باشند. بلافاصله دعا کردم: “خدایا، خواهش می‌کنم کاری کن که یک معتاد صادق آن پول‌ها را پیدا کرده باشد!” می‌دانستم که شهر پر از چنین معتادانی است. وقتی رسیدم، از پایین پله‌ها رو به طرف دوستم جیغ‌زنان گفتم: “باید برگردیم به آن مغازه‌ی خواربارفروشی! 600 دلار پولم را گم کرده‌ام!”

بهترین رفیق

دوستم از پله‌ها آمد پایین، در امتداد اتاق پیش آمد، و پول را داد به من. نمی‌توانستم باور کنم. او پول را پیدا کرده بود. نه او دیده بود که پول از جیب من بیفتد و نه من دیده بودم که او پول را از روی زمین بردارد. می‌گفت که واقعاً فکر کرده بوده که ذرّه‌ای شانس به او رو کرده و داشته به راهنمایش زنگ می‌زده که باید چکار کند که صدای جیغ مرا شنیده! لازم به گفتن نیست که او بهترین رفیق سفری بود که من احتمالاً می‌توانستم داشته باشم، و خوشحالم که آن “معتاد صادقی” که من بخاطرش دعا کرده بودم او بود.

صداقت یک معتاد,کار نیروی برتر,دوست بهبودی,معجزه اتفاق بیفتد,یک معتاد صادق,دوست بهبودی,معجزه اتفاق بیفتد

جودی. اِس، می.سی.سی.پی، ایالات متحده

ترجمه شده از نشریه اِن.اِی.وِی، 

اکتبر 2018

صداقت یک معتاد,کار نیروی برتر,دوست بهبودی,معجزه اتفاق بیفتد,یک معتاد صادق

 

Views: 13

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد!