تجربه مرگ پیش از پایان زندگی
تجربه مرگ پیش از پایان زندگی,قدرت ویرانگر معتاد,اجبار مواد مخدر,قدمهای معتادان گمنام,نشئه مواد
من در یک خانواده معمولی به دنيا آمدم. پدرم کارگر بود و کشاورزی هم می کرد. در کودکی پدرم را از دست دادم. من و سه برادرم به همراه مادرمان روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم. برادر بزرگم که ۱۳ ساله بود هم کار می کرد و هم درس می خواند.
از همان کودکی من زیاده خواه و لجباز و کنجکاو و یا بهتر بگویم، فضول بودم. ته سیگارهای پدربزرگ و مادربزرگم را جمع کرده و می کشیدم تا ادای آدم بزرگ ها را در بیاورم. به قدری خودخواه و زیاده طلب بودم که اگر از چیزی خوشم می آمد آن قدر لج می کردم تا آن را به دست بیاورم یا آن را می دزدیدم.
وارد مدرسه شدم. درسم خوب بود و به خاطر همین، شیطنت هایم زیاد به چشم نمی آمد. همیشه با هم سن و سال هایم کتک کاری می کردم. دوست داشتم قدرتم را به همه ثابت کنم.
دوره راهنمایی و دبیرستان هم خیلی زود فرا رسید. در سال سوم دبیرستان، سیگاری شدم. به مرور دوستانم عوض شدند. فکر می کردم بیشتر از بقیه می فهمم. همین فکر باعث شد که دچار این توهم شوم که از بقیه برترم و من به این سادگی معتاد نمی شوم و می توانم از مواد به عنوان یک منبع انرژی و لذت هر وقت دلم بخواهد استفاده کنم، اولین دزدی را وقتی که هنوز اجبار به مصرف نداشتم، انجام دادم و پا در میانی خانواده ام باعث شد که به زندان نروم ولی تا ۳سال حکم تعلیقی داشتم. مادرم و برادرانم همیشه تاوان کارهای مرا پس می دادند. حتی وقتی وارد بازار کار شدم و چند میلیون کم آوردم. این اعضای خانواده بودند که هزینه ها را پرداخت کردند. در همان شرایط سخت مالی و روحی، اجبار به مصرف هم پیدا کردم. به مرور رابطه ام با خانواده کم و کمتر شد.
آن ها دیگر به من اعتماد نداشتند که آن هم ریشه در عملکرد و رفتار خودم داشت. به خاطر تهیه پول مواد تن به هر کاری می دادم. کارگری، حمالی، ظرفشویی در رستوران، فروش CDهای سوخته به جای فیلم، تهیه مواد برای بقیه، دودره کردن پول مصرف کننده های تازه کار و صفر کیلومتر! و…
روزهای بسیار طاقت فرسایی بود. غرورم به سختی جریحه دار شده بود، امام خصایل انسانی و وجدان خود را از دست داده بودم. هر روز از خدا آرزوی مرگ می کردم. اگر مردم در خیابان یا محله، تابوتی را تشییع می کردند به حال آن مرده حسرت می خوردم و آرزو می کردم که ای کاش من درون این تابوت بودم.
حداقل فایده اش این است که دیگر هر روز صبح غصه تهيه مواد و خماری کشیدن را ندارم. با همه این دردها جرات خودکشی را هم نداشتم فقط یکی دو بار برای جلب توجه و ایجاد رعب، خودزنی کردم!
من دیگر در اجتماع هیچ جایگاهی نداشتم. از هر آشنایی یا پول گرفته بودم و یا به او بدهکار بودم و چون افراد حاضر نبودند دیگر به من پول مفت بدهند از آن ها رنجش داشتم. روزها می گذشت و مرتب اوضاع بدتر می شد تا این که کارم به خیابان ها کشید و من حتی در خانه خودم جایگاهی نداشتم. در پارک شهر و در یک ساختمان نیمه کاره می خوابیدم. صبح ها به محض این که با سرو صدای کارگرها از خواب می پریدم در این فکر فرو می رفتم که امروز چه کنم؟ تجربه مرگ پیش از پایان زندگی,قدرت ویرانگر معتاد,اجبار مواد مخدر,قدمهای معتادان گمنام,نشئه مواد
امروز چطور خود را نشئه کنم؟ امروز گوش چه کسی را ببرم؟ امروز… واقعا روزهای سیاهی بود. کاملا در مرداب اعتياد فرو رفته بودم و دیگر هیچ امیدی نداشتم.
خانواده ام . آن قدر مرا از این دکتر به آن دکتر برده بودند که خودشان هم خسته شده بودند. خودم هم ناامید بودم و هیچ راهی نمی شناختم جز مصرف. دیگر نوع مواد مصرفی هم فرقی نداشت. در مقابل همه مواد مخدر، هیچ نوع مقاومتی نداشتم.
در کمال شگفتی و ناباوری
تجربه مرگ پیش از پایان زندگی,قدرت ویرانگر معتاد,اجبار مواد مخدر,قدمهای معتادان گمنام,نشئه مواد
احساس می کردم یک جای کار ایراد دارد. انگار هیچی سرجایش نبود. تا این که با جلسات NA آشنا شدم. جلسه شهر ما در آن زمان حدودا ۱۰ الی ۱۵ نفر عضو داشت که بسیاری از این افراد امروز هم پاک هستند و خدمت می کنند. من به مرور با آن ها دوست شدم، تعدادی از آن ها کسانی بودند که زمانی با هم مصرف می کردیم و با دیدن آن ها من واقعا احساس خوبی پیدا کردم.
برای من دست می زدند، مرا در آغوش می گرفتند. کاری که مدت ها بود من آن را دیگر فراموش کرده بودم. در NA فهمیدم که هنوز هم یک انسانم و ارزش دارم روزهای زیبایی بود. با این که از نظر فیزیکی مشکل داشتم ولی حال قشنگی داشتم. بین زمین و آسمان بودم. در کالبد خودم جا نمی گرفتم. می خواستم پرواز کنم، چه شیرین بود انتظار شروع جلسه و انتظار دیدن دوستان بهبودی، اصلا با زمانی که با استرس در انتظار مواد و یا ساقی بودم قابل مقایسه نبود
سلام بر تو ای چشمه زندگی
تجربه مرگ پیش از پایان زندگی,قدرت ویرانگر معتاد,اجبار مواد مخدر,قدمهای معتادان گمنام,نشئه مواد
به عشق رفتن به جلسه می خوابیدم. قبل از شروع جلسه در محل حاضر شده، آن جا را مرتب کرده و جارو می زدم. ته سیگارها را جمع آوری می کردم و به طرزعجیبی دلم می خواست فضا و جو بهبودی هر چه بهتر و دلپذیر تر باشد. دوست نداشتم از بچه ها جدا شوم، احساس می کردم سال هاست آن ها را می شناسم. روزها از پی هم می آمدند و من همراه کاروان بهبودی NAبه پیش می رفتم. خیلی مواظب بودم از جمع جدا نشوم. دیگر نمی ترسیدم چون تنها نبودم. من، ما شده بودم. احساس امروزم این است که من خیلی خوشبختم. از زمان آغاز نوشتن این نامه تا آخر آن چند تلفن به من شد که همه آن ها از دوستان بهبودی من بودند که راجع به برنامه و بعضی مسائل دیگر از من تجربه می خواستند و یا مشورت می کردند.
خدایا تو را شکر می کنم که من در چنین جایگاهی از انسانیت قرار دارم که مورد مشورت قرار می گیرم و می توانم به دیگران کمک کنم و از دیگران کمک بگیرم. فقط تو می دانی که من چی بودم و حالا چی هستم.
دیگر سر کسی کلاه نمی گذارم و سعی می کنم با خود و دیگران رو راست باشم. با قدم های ۱۲ گانه زندگی می کنم. بالاخره معنی خوشبختی را فهمیدم. من به کمک این برنامه خودم را شناختم و به خوشبختی رسیدم. من برای دوستانی که امروز درد دیروز مرا تجربه می کنند و به دنبال راه نجاتی هستند، آرزوی توفیق دارم.
تجربه مرگ پیش از پایان زندگی,قدرت ویرانگر معتاد,اجبار مواد مخدر,قدمهای معتادان گمنام,نشئه مواد
Views: 142